اينجا ، من ، سکوت
زير اين آوار دورنگي و دورو يي خرد شده ام
خسته ام از اين صورتکها و عروسک هاي دروغين، آخر چه؟
اينجا در اين دنيا صداي اين جغدان شوم بسي زيبا تر
از صداي اين آدمکان انسان نماست
اينان که هنوز فاصله ي آدميت و انسانيت را نپيموده اند
چه بايد کرد ؟!...هيچ ...زندگي ... ديوانگي ... مرگ ...جاودانگي...
چرا هيچ کس رنگ خودش نيست؟ چرا دورنگي؟ چرا دورويي؟
چرا مردانگي را زنده به گور کردند
جاي من کجاست؟
راستي تو !!!
گذر لحظه هارا با تپش قلبت شمرده اي؟
و اين نامردي ها را با هر نفسي که مي کشي حس کرده اي؟
اين هنگام است که خواهي شنيد فرياد نگاه اين دختر ديوانه را !!!
دلم میگیرد از آدمهایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم میگیرد از سردی چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
از دوستی که برایت هدیه دو بال برای پریدن می آورد
و بعد پرواز را با منفورترین کلمات دنیا معنی میکند
گاهی حتی از خودم هم دلم می گیرد
سوختن با تو به دیوانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی
جست و جوی تو به بی خانه شدن می ارزد
من آبادي نمي خواهم خرابم كن خرابم كن
بسوزان شعله ام كن در دهان شعله آبم كن
خوشا آن شب كه با آهي بسوزم هستي خود را
خدايا تا گريزم زين تن خاكي شهابم كن
به نعمت نيستم مايل خداي خانه را خواهم
مرا گر عاشق صداق نمي داني جوابم كن
اگر جنت بود بي تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گريزانم به دوزخ ها عذابم كن
ز شرم تنگدستي مي گريزم از تهي دستان
مرا اي دست قدرت يا بميران يا سحابم كن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشني بخشم
تو اي مهر آفرين در برج هستي آفتابم كن
پس از مرگم تو اي افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ي صدها كتابم كن
نظرات شما عزیزان:
|